Tuesday, September 29, 2015

بزرگ شدیم رفت !

صبح اول مهر سال هشتاد و دو خانم محسنی اومد سر صف و به ما که پیش دبستانی بودیم گفت که دخترای گلم ، پاییز یک بهار تازه ست. کسی میدونه چرا؟ هیچ کس جواب نداد. تازه وارد مدرسه شده بودیم و انقدر ذوق دید زدن دور و برو داشتیم که کسی حوصله نداشت فکر کنه چرا پاییز باید یک بهار تازه باشه!شایدم واقعا عقلمون نمی کشید یا این جمله ها هنوز برامون کلیشه نشده بود
خانم محسنی خودش گفت "چون شما بچه ها مثل غنچه هایی هستید که با شروع سال تحصیلی شکوفا میشین!" همه از ذوق شکوفا شدن و آدم حسابی شدن ،جیغ زدیم و بالا و پایین پریدیم.
صبح اول مهر سال نود و چهار باز هم خانم محسنی اومد سر صف. اما این بار نه به عنوان معلم پیش دبستانی هایی که از ذوق تغییر دادن دنیا سر جاشون بند نمی شدن...به عنوان پیش کسوت بازنشسته ی معلما، اومده بود تا برای بچه های دبیرستانی و پیش دانشگاهی سخنرانی کنه. دوباره با همون لحن کودکانه ش گفت "دخترای خوشگلم، پاییز یک بهار تازه ست. کسی میدونه چرا؟"
یک نفر از اون عقبا جواب داد "چون ما مثل غنچه هایی هستیم که با شروع پاییز شکوفا میشیم."
خانم محسنی از شوق پیدا کردن بچه هایی که خودش یه زمانی تربیت کرده بود، وسط اون همه دختر دبیرستانی غریبه ، نمی دونست چی کار کنه. انگار حالا نوبت اون بود که از خوشحالی جیغ بزنه
..
می خوام بگم که زندگیمون همینه...همش همین گذشت زمانه که لابه لاش یه تغییراتی هم رخ میده برامون. یه چیزایی بهمون اضافه میشه....یا وزن، یا گوشت و پوست، یا غرور، یا سواد ، یا حتی دونستن دلیل این که هر پاییز یک بهار تازه ست. به هر حال همون آدماییم با همون امید های واهی به آینده. فقط پسوندمون عوض میشه...پیش دبستانی میشه پیش دانشگاهی، معلم پیش دبستانی میشه پیشکسوت معلم ها...
می خوام بگم که زمان خیلی زود میگذره و این زود گذشتنو، اون روز خانم محسنی خیلی خوب فهمید. درست وقتی به قول خودش "دختر کوچولو ها" رو بعد از دوازده سال بغل گرفت و بهمون گفت که به نظرش هیچی عوض نشده...هیچی..."
خیلی شعاری شد.نه؟

Friday, September 25, 2015

صورتی مایل به آبی

مامان سال هاست که خیاطی را ترک کرده اما هنوز تمام زنان شهر وقتی پارچه ی مهمی برای دوختن دارند و به خیاطی نمی توانند اعتماد کنند سراغ مامان را میگیرند. وقتی تصمیم بر آن شد که عروسی مینا دو روزه باشد، مثل تمام خواهر عروس ها، هول برمان داشت که مینا روز دوم چه بپوشد که حتی بیشتر از روز اول چشم خانواده ی داماد را از حدقه بیرون بکشد؟و در خانواده ی ما معمولا جواب این گونه سوال ها میشود : یک لباسی که مامان بدوزد!
 پارچه های لباسش یک ساتن ابریشمی به رنگ صورتی ملایم بود که در درخشش نور هاله ای از رنگ طلایی رویش موج می انداخت و یک دانتل نازک نباتی که روی نقش و نگار ظریفش مروارید های براق و پولک ریز دست دوزی شده بود. پارچه های گران قیمتی را که از مشهد خریده بودیم لای چند پارچه و روزنامه جا به جا می کردیم که خطی، خراشی یا رد دستی روی لطافت و روشنایی اش نیفتد یا مرواریدی کنده نشود. پروژه ی طراحی مدل و برش زدن و اینکه حاشیه ی پر از نقش و نگار دانتل کجای لباس بیفتد که بیشتر جلب توجه کند یکی دو هفته ای طول کشید تا در نهایت قرار شد زیباترین قسمت پارچه، پشت کمر عروس، لبه ی بالاتنه بیفتد. بعد هم مامان دو هفته از دست و کمر و شانه و چشم هایش مایه گذاشت تا در نهایت خیره کننده ترین لباس قرن دوخته شود. بعد از آماده شدن لباس را به مدت یک ماه در کمد قرنطینه کردیم تا صبح روز دوم عروسی. آن روز مامان بلند شد که لباس را آخرکاری  اتویی بزند بعد مینا آن را با خودش به آرایشگاه ببرد. و واقعا چه کسی می تواند باور کند که خیاط  با تجربه و با دقتی مثل مامان، با هدف اینکه پارچه ی لباس، زیر اتو خراب نشود  شال رنگی روی پیراهن پهن کند! آن هم شال چه رنگی؟! آبی تیره.از آن ها که رنگشان را به همه جا می مالند و دست که میکشی دستانت هم آبی میشود. چه برسد به سفیدی پیراهن، آن هم زیر حرارت اتو! تنها دفعه ای بود که دیدم مامان جلوی مشکلات کمر خم کرد. فقط نشست و دستانش را بین سرش گرفت. پشت بالاتنه ی  پیراهن ، همان جا که از همه پر نقش و نگار تر بود آبی آبی شده بود. شستن و ماده شوینده زدن و آفتاب خوردن و دست کشیدن و هر تلاش دیگری فقط کار را خراب تر می کرد. رنگ آبی مثل روح بی رحمی بود که در جان لباس دمیده شده بود. پارچه و تور نازک رویش  از ریخت می افتادند اما رنگ آبی نه! مینا ساکت مانده بود. خیاط اگر غریبه بود الان سر نداشت! اما در برابر مامان که زحمت هایش به رنگ آبی پشت لباس می چربید باید آرام می ماند. مینا را راهی آرایشگاه کردیم تا لباس را یک جوری درست کنیم و برایش بفرستیم.
از خوشبختی های کسانی که چند تا دختر دارند همین است که دست تنها نمی مانند. حالا مامان سه دختر داشت که کنار دست هم بنشینند و  دور هم برای بدبختی خواهر دیگرشان گریه کنند! هر فکری به سرمان میزد، نیاز به کمی پارچه داشت و ما حتی ده سانتیمتر از ساتن و دانتل نداشتیم. تا ظهر دو نفرمان توی کوچه و خیابان دنبال ساتنی بودیم که رنگش کمی نزدیک به رنگ ساتن نایاب لباس باشد و یک نفر دنبال مروارید و پولکی که به ظرافت دانه های روی لباس باشد. نبود. نبود. از طرفی برای خیاط سختگیری مثل مامان سر هم بندی کردن معنا نداشت. ساتنی که رنگ و جنسش فرق داشت نباید روی لباس دوخته می شد. در نهایت گروه طراحان تصویب کردند که لباس پشت نداشته باشد! مامان قسمت آبی لباس را از بالاتنه تا کمر دامن چید و لبه هایش را دوخت و دو طرفش را با چند تا بند به هم وصل کرد. لباس موقعی که عروس از اضطراب در آستانه ی غش کردن قرار داشت به دستش رسید و مادر و خواهران عروس هم با سردرد  و خستگی خودشان را به عروسی رساندند! از شما چه پنهان لباس از قبلش قشنگ تر شده بود. همه ی مهمان ها از مدل منحصر به فرد لباس و خلاقیت و ظرافتی که در دوختش به خرج داده بودیم تعریف کردند و گفتند پشت کمرش چه قشنگ در امده! مطمئنا اگر خبر این روز پر تنش به گوش موسسه یا نهاد مربوطی میرسید جایزه ی مدیریت بحران  به ما می دادند
حالا بعد از یک سال که از عروسی گذشته دلتنگ  میشوم. من همیشه برای روزهای پر اضطرابی که ما را متحد تر از قبل می کند و بعدش تبدیل به خاطره ی پر هیجان و خنده داری میشود دلتنگ میشوم. چند روز پیش وسط عروسی آدم دیگری یادمان آمد که سالگرد ازدواج میناست. همین بس بود که خاطره ی لباس آبی زنده شود و مهمان ها یک زن و چهار دختر را ببینند که وسط مجلس عروسی اشک می ریزند و میگویند کاش الان عروسی مینا بود. همه چیز خیلی ساده است. کسی دلش برای روز ها تنگ نمی شود، دلش برای آدم های آن روزهای خاص تنگ میشود که به لحظه ای تغییر می کنند و روزهای خاطره ساز را می سازند و دوباره عادی میشوند!.
وقتی اشک می ریختم یادم نبود هنوز هم مامان و خواهر هایم کنارم نشسته اند. احساس زن شصت ساله ی تنهایی را داشتم که دلش برای یک روز رنگ و رو رفته و کهنه از روزهای شانزده سالگی اش تنگ شده است.   



Wednesday, September 23, 2015

ژروز ماکار تنهاست!

یکم: نویسنده ی این وبلاگ از وبلاگ نویسی متنفر خواهد بود!اما مجبور است بنویسد.مجبور!از یک وبلاگ منفور انتظار نوشته ی بهتری برای آغاز دارید؟
دوم: آسوموار در گذشته به معنای مغازه ی مشروبات الکلی ارزان قیمت بوده
سوم: آسوموار اسم وبلاگ من است
چهارم: آسوموار خیلی خیلی اتفاقا اسم کتاب امیل زولا هم هست
پنجم: اگر قرار است تازه با هم آشنا شویم نوشته های قبلی ام را اینجا بخوانید. البته اگر بلاگفا رحمی کرده باشد.
ششم: هم اکنون ژروز ماکار هستم. زن رنج دیده ی رختشوی خانه ی بلاگفا! ژروز ماکار دلش برای ماه تنگ می شود اما وقتی کسی چیزی را - حتی معشوقه اش را -  علی رغم میلش از دست می دهد بعد از آن دل کندن از صمیم قلب کار سختی نیست. نه؟