صبح اول مهر سال هشتاد و دو خانم محسنی اومد سر صف و به ما که پیش دبستانی بودیم گفت که دخترای گلم ، پاییز یک بهار تازه ست. کسی میدونه چرا؟ هیچ کس جواب نداد. تازه وارد مدرسه شده بودیم و انقدر ذوق دید زدن دور و برو داشتیم که کسی حوصله نداشت فکر کنه چرا پاییز باید یک بهار تازه باشه!شایدم واقعا عقلمون نمی کشید یا این جمله ها هنوز برامون کلیشه نشده بود
خانم محسنی خودش گفت "چون شما بچه ها مثل غنچه هایی هستید که با شروع
سال تحصیلی شکوفا میشین!" همه از ذوق شکوفا شدن و آدم حسابی شدن ،جیغ زدیم و
بالا و پایین پریدیم.
صبح اول مهر سال نود و چهار باز هم خانم محسنی
اومد سر صف. اما این بار نه به عنوان معلم پیش دبستانی هایی که از ذوق
تغییر دادن دنیا سر جاشون بند نمی شدن...به عنوان پیش کسوت بازنشسته ی
معلما، اومده بود تا برای بچه های دبیرستانی و پیش دانشگاهی سخنرانی کنه.
دوباره با همون لحن کودکانه ش گفت "دخترای خوشگلم، پاییز یک بهار تازه ست.
کسی میدونه چرا؟"
یک نفر از اون عقبا جواب داد "چون ما مثل غنچه هایی هستیم که با شروع پاییز شکوفا میشیم."
خانم
محسنی از شوق پیدا کردن بچه هایی که خودش یه زمانی تربیت کرده بود، وسط
اون همه دختر دبیرستانی غریبه ، نمی دونست چی کار کنه. انگار حالا نوبت اون
بود که از خوشحالی جیغ بزنه
..
می خوام بگم که زندگیمون
همینه...همش همین گذشت زمانه که لابه لاش یه تغییراتی هم رخ میده برامون.
یه چیزایی بهمون اضافه میشه....یا وزن، یا گوشت و پوست، یا غرور، یا سواد ،
یا حتی دونستن دلیل این که هر پاییز یک بهار تازه ست. به هر حال همون
آدماییم با همون امید های واهی به آینده. فقط پسوندمون عوض میشه...پیش
دبستانی میشه پیش دانشگاهی، معلم پیش دبستانی میشه پیشکسوت معلم ها...
می
خوام بگم که زمان خیلی زود میگذره و این زود گذشتنو، اون روز خانم محسنی
خیلی خوب فهمید. درست وقتی به قول خودش "دختر کوچولو ها" رو بعد از دوازده
سال بغل گرفت و بهمون گفت که به نظرش هیچی عوض نشده...هیچی..."
خیلی شعاری شد.نه؟