مامان سال هاست که خیاطی را ترک کرده اما هنوز تمام زنان شهر وقتی پارچه
ی مهمی برای دوختن دارند و به خیاطی نمی توانند اعتماد کنند سراغ مامان را
میگیرند. وقتی تصمیم بر آن شد که عروسی مینا دو روزه باشد، مثل تمام خواهر
عروس ها، هول برمان داشت که مینا روز دوم چه بپوشد که حتی بیشتر از روز
اول چشم خانواده ی داماد را از حدقه بیرون بکشد؟و در خانواده ی ما معمولا
جواب این گونه سوال ها میشود : یک لباسی که مامان بدوزد!
پارچه های لباسش
یک ساتن ابریشمی به رنگ صورتی ملایم بود که در درخشش نور هاله ای از رنگ
طلایی رویش موج می انداخت و یک دانتل نازک نباتی که روی نقش و نگار ظریفش
مروارید های براق و پولک ریز دست دوزی شده بود. پارچه های گران قیمتی را که از
مشهد خریده بودیم لای چند پارچه و روزنامه جا به جا می کردیم که خطی،
خراشی یا رد دستی روی لطافت و روشنایی اش نیفتد یا مرواریدی کنده نشود.
پروژه ی طراحی مدل و برش زدن و اینکه حاشیه ی پر از نقش و نگار دانتل کجای
لباس بیفتد که بیشتر جلب توجه کند یکی دو هفته ای طول کشید تا در نهایت
قرار شد زیباترین قسمت پارچه، پشت کمر عروس، لبه ی بالاتنه بیفتد. بعد هم
مامان دو هفته از دست و کمر و شانه و چشم هایش مایه گذاشت تا در نهایت خیره
کننده ترین لباس قرن دوخته شود. بعد از آماده شدن لباس را به مدت یک ماه در کمد قرنطینه کردیم تا صبح روز دوم عروسی. آن روز مامان بلند شد که لباس را آخرکاری اتویی بزند بعد مینا آن را با خودش به آرایشگاه ببرد. و واقعا چه کسی می تواند باور کند که خیاط با تجربه و با دقتی مثل مامان،
با هدف اینکه پارچه ی لباس، زیر اتو خراب نشود شال رنگی روی پیراهن
پهن کند! آن هم شال چه رنگی؟! آبی تیره.از آن ها که رنگشان را به همه جا
می مالند و دست که میکشی دستانت هم آبی میشود. چه برسد به سفیدی پیراهن، آن
هم زیر حرارت اتو! تنها دفعه ای بود که دیدم مامان جلوی مشکلات کمر خم
کرد. فقط نشست و دستانش را بین سرش گرفت. پشت بالاتنه ی پیراهن ، همان جا که از همه پر نقش و نگار تر بود آبی آبی شده بود.
شستن و ماده شوینده زدن و آفتاب خوردن و دست کشیدن و هر تلاش دیگری فقط کار
را خراب تر می کرد. رنگ آبی مثل روح بی رحمی بود که در جان لباس دمیده شده
بود. پارچه و تور نازک رویش از ریخت می افتادند اما رنگ آبی نه! مینا ساکت مانده بود. خیاط اگر غریبه بود الان سر نداشت! اما در برابر مامان که زحمت هایش به رنگ آبی پشت لباس می چربید باید آرام می ماند. مینا را راهی آرایشگاه کردیم تا لباس را یک جوری درست کنیم و برایش بفرستیم.
از خوشبختی های کسانی که چند تا دختر دارند همین است که دست تنها نمی مانند. حالا مامان سه دختر داشت که کنار دست هم بنشینند و دور هم برای بدبختی خواهر دیگرشان گریه کنند! هر فکری به سرمان میزد، نیاز به کمی پارچه داشت و ما حتی ده سانتیمتر از ساتن و دانتل نداشتیم. تا ظهر دو نفرمان توی کوچه و خیابان دنبال ساتنی بودیم که رنگش کمی نزدیک به رنگ ساتن نایاب لباس باشد و یک نفر دنبال مروارید و پولکی که به ظرافت دانه های روی لباس باشد. نبود. نبود. از طرفی برای خیاط سختگیری مثل مامان سر هم بندی کردن معنا نداشت. ساتنی که رنگ و جنسش فرق داشت نباید روی لباس دوخته می شد. در نهایت گروه طراحان تصویب کردند که لباس پشت نداشته باشد! مامان قسمت آبی لباس را از بالاتنه تا کمر دامن چید و لبه هایش را دوخت و دو طرفش را با چند تا بند به هم وصل کرد. لباس موقعی که عروس از اضطراب در آستانه ی غش کردن قرار داشت به دستش رسید و مادر و خواهران عروس هم با سردرد و خستگی خودشان را به عروسی رساندند! از شما چه پنهان لباس از قبلش قشنگ تر شده بود. همه ی مهمان ها از مدل منحصر به فرد لباس و خلاقیت و ظرافتی که در دوختش به خرج داده بودیم تعریف کردند و گفتند پشت کمرش چه قشنگ در امده! مطمئنا اگر خبر این روز پر تنش به گوش موسسه یا نهاد مربوطی میرسید جایزه ی مدیریت بحران به ما می دادند
حالا بعد از یک سال که از عروسی گذشته دلتنگ میشوم. من همیشه برای روزهای پر اضطرابی که ما را متحد تر از قبل می کند و بعدش تبدیل به خاطره ی پر هیجان و خنده داری میشود دلتنگ میشوم. چند روز پیش وسط عروسی آدم دیگری یادمان آمد که سالگرد ازدواج میناست. همین بس بود که خاطره ی لباس آبی زنده شود و مهمان ها یک زن و چهار دختر را ببینند که وسط مجلس عروسی اشک می ریزند و میگویند کاش الان عروسی مینا بود. همه چیز خیلی ساده است. کسی دلش برای روز ها تنگ نمی شود، دلش برای آدم های آن روزهای خاص تنگ میشود که به لحظه ای تغییر می کنند و روزهای خاطره ساز را می سازند و دوباره عادی میشوند!.
وقتی اشک می ریختم یادم نبود هنوز هم مامان و خواهر هایم کنارم نشسته اند. احساس زن شصت ساله ی تنهایی را داشتم که دلش برای یک روز رنگ و رو رفته و کهنه از روزهای شانزده سالگی اش تنگ شده است.
No comments:
Post a Comment